وقتی کسیو پیدا کردی
که کنارش بدون هیچ دلیلی
فقط بخاطر اینکه کنارشی خوشحالی
دیگه به درک که بقیه چی میگن
با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم..
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند..
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم..
می توانم بگویم آنگاه که با توأم چه احساسی دارم..
آنگاه که با توأم احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند.
آنگاه که با توأم چون گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند.
آنگاه که با توأم چون امواج دریا هستم که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند.
آنگاه که با توأم رنگین کمانی پس از توفانم که پر غرور، رنگهایش را نشان طبیعت می دهد.
آنگاه که با توأم گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته است.
اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است.
“تو همانی که همیشه به او اندیشیده ام”
“تو برای من مهمترینی در جهان”
“تو همانی که دوستت دارم”
در اینــــ دقایقــــ دلتنگیـــــ …
“کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند،
به نام بغض….”
عشق گم شده من …
نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند،وآدمهائی که هرگز
تکرارنمی شوند….
وتو آنگونه ای…
فقط همین…
قطره های بی حوصله،
یکی یکی سقوط میکنند....
آسمان شوق باریدن ندارد....
دیگر بارانش را حلال زمین نمیکند...
انگار قرار است دنیا...
از این به بعدش...
نیمه کاره بماند...
به دیوار ها خیره میشوی...
دوست داری با مشت...
از خواب بیدارشان کنی...
اما دلت برای عروسک های میخکوب شده میسوزد...
پشیمان از آرزو های کودکی...
میفهمی هنوز هم یاد نگرفته ای...
بزرگ شدن کار خوبی نیست.......
پنجره را باز میکنی....
در کوچه...
کسی برای صدا زدن نیست...
باید دست های شب را محکم بگیری و تا صبح گریه کنی....
عاشق سرگشته ی بی بند و ایمان توام
در پی کوی تو و در بند دامان تو ام
از کمان ابرویت صد تیر بر این دل زدی
همچو خون در چشمه ی لبریز مژگان توام
مهر تو چون مهر تابان روز ها تابد به من
شب ز سرما همچو چشم خیس لرزان تو ام
عاشق چشمان مستت گر شدم عیبم مکن
چون که در آن آینه در بند دستان تو ام
من در آن آیینه خود را در تو لرزان دیده ام
ناگهان دیدم که در زندان چشمان توام
دل ببردی و برفتی تا که در غم گم شوم
در غمت گمگشته ی پیدای پنهان تو ام
من همان خارم که بر دامان گل دامن زدم
دامنت نازک و من سرسخت دربان توام
از فدای گل شدن ترسی ندارم تا ابد
عاشق مردن درون خاک گلدان تو ام
هر سخن گویم که تا بار دگر خامت کنم
خود شدم خام تو و در بند زندان تو ام
بوسه ی آرام تو آرامش از جانم گرفت
شیر غران نبردم رام میدان تو ام
چون که آتش زد نگاهت بر دل بیچاره ام
همچو شمعی آتشین بی سر و سامان تو ام
گرچه هامون جان سپارد در ره سوزان عشق
تا ابد در آتش این عشق سوزان توام
دروغ بگو تا باورت کنند!
آب زیر کاه باش تا به تو اعتماد کنند!
بی غیرت باش تا آزادی حس کنند!
خیانت هایشان را نبین تا آرام باشند!
هر چی نداری بگو دارم و هر چه داری بگو بهترینش را دارم!
کذب بگو تا عاشقت شوند!
اگر ساده ای،
اگر راست گویی،
اگر با وفایی،
اگر یک رنگی،
همیشه تنهایی!
همیشه تنهایی...!
به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد ...
اندوه پنهان شده در لبخندت را...
عشق پنهان شده در عصبانیتت را...
و معنای حقیقی سکوتت را ...
اگر خواستی بدانی چقدر ثروتمندی ، هرگز پول هایت را نشمار ؛ قطره ای اشک بریز و دست هایی را بشمار که برای پاک کردن ، اشک هایت می آیند. این است ثروت واقعی.